زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم وگذشت انچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران.
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل
روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود
اسکله ی ناز چشات
کاری دارم
یه قایقم
تو ساعته یه ربع به عشق
عقربه ی دقایقم
گرمی دستای تو رو
به صدتا دنیا نمی دم
هر وقت که یارم تو بودی
بی کسیو نفهمیدم
تو بند دل
سلول عشق
حبس نگاتو می کشم
ولی بازم رو میله ها ش
عکس چشاتو می کشم
آی قصه ی بی سر و ته
شعر بدون قافیه
برای مرگ این پسر
نبودن تو کافیه
گویند شقایق ها نمی میرند ، تا
مرگ شقایق ها دوستت دارم
به محض آنکه دانستی که کی هستی،درهای راز های هستی به رویت گشوده خواهند شد.
قلمرو هستی از آن توست و همواره از آن تو بوده است.
چیزی در تو اتفاق می افتد که با تو می ماند و مرگ هم آن را از تو باز نخواهد ستاند.
انسان زمانی به حقیقت خویش نایل شده که به چیزی رسیده باشد که مرگ هم توان گرفتن آن را نداشته باشد. در غیر این صورت،با حضور بی منا زع مرگ ، چه کسی برنده وچی کسی بازنده است؟
بنام آنکه دوست را آفرید
من همونم که یه روزی واسه چشات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیمو باختم
چیز تازه ای ندارم به پای تو بریزم
دست خوب مهربونی یاورت باشه عزیزم
عجب تکلیف بی نهایتی است دوست داشتن
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد من شروع کردم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مردن
عشــق عشــــق عشـــــــق
نمی دانم که این عشق چگونه بر کویر خشک قلبم بارید که دل بی خبرم عاشق شد
و به عشقش می بالد . . .
نمی دانم می داند که با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی . . .
نمی دانم تا کی عاشق می ماند . . .
نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم . . .
نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم . . .
نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را . . .
نمی دانم می داند که هیچگاه عشق واقعی نمی میرد . . .
نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای کسی دیگر باشم . . . .
مادر،
ای لطیف ترین گل بوستان هستی
ای باغبان هستی من،
گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند
گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد
گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند
گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد
گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش
که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند
گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد
مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی
تو را سپاس می گویم و می ستایمت
تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به اندازه تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
و به خاطر عطر نان گرم و برف هایی که آب می شوند
و به خاطر نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
من از رویداد یک حادثه بر می گردم
آنجا که یک ازدحام حلقه وار
دور تا دور،یک انسان را گرفته بودند
و صدای مصلوب،مصلوب
بر دل آسمان چنگ می زد
نان شرافت یک مرد بود.
و من تا عمق فاجعه را فهمیده بودم
زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم وگذشت انچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران.
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوعه ولی لبهایم
هرچه ازطعم لب سرخ تودلکندنشد
باچراغی همه جاگشتم وگشتم درشهر
هیچکس.هیچکس اینجابه تو مانندنشد
هرکسی دردل من جای خودش را دارد
جانشین تو دراین سینه خداوند نشد
خواستندازتو بگویند شبی شاعرها
عاقبت باقلم شرم نوشتند نشد
تنهایی اصلا هم سخت نیییییییییییییییست
خیلی خوشحالم که تنهام
یعنی تنها شدم...
بابا دوستی چیه؟!
والا به خدا تازه برگشتم به روزای اسودگی......
تازه شدم مستقل.........
تا جداتون نکردن بیخیال دوستی بشین.......
عشق؟!!!اصلا ارزش نداره......
عشق یعنی دو خط موازی ........
اینو باور کن.............
حالاباورنکنی..............یه روز مجبور میشی باور کنی.........
حاضرم قسم بخورم
اگرعشقت مراباورنمیکرد
دلم عمری به پایت سرنمیکرد
چه میشدعاقبت پروانه هارا
غرورشمع خاکسترنمیکرد
وقتی زندگی 100دلیل برای گریه کردن
نشونت میده......
تو 1000دلیل برای خندیدن نشونش بده......
چندروزی میشه که خاطراتتو ازخودم دورکردم
ساعتهایی که برام خریده بودی
روسری.رژ لب صورتی.گلت که خشکه خشک شده ولی هرگز نمرده..
ازهمه مهمترعکسات وخیلی چیزای دیگه که ازتو
برام مونده بود........
فقط اون مسواکه رو دارم هرروز میرم سراغش ...
امروز وقتی داشتم عطرمیخریدم رسیدم به یه عطری که بوش خیلی اشنابود
وقتی درست بوش کردم یادم افتادتو ازاون عطرمیزدی
میخواستم همون عطرروبگیرم ولی.......
ولی یادم افتاددیگه بایدفراموشت کنم......
زندگی رابایدبه رقص دراورد.زندگی تجارت نیست....
زندگی را برای نفس زندگی بایدزیست.....
اززندگی بهره ببرید.اماانرا به سطح یک کارابزار نکشید.....
زندگی هدف نیست.چراکه معنای هدف.تنزل دادن اموربه سطح وسایلی برای رسیدن به
چیزهاییست.....
وبرای رسیدن به هدف همیشه باید قربانی دادوهرانچه که هست رابایدبه پای هدف های
اینده ریخت.....
واقعیتهای زندگی گاه به دست خودمان به وجودمی ایدوکیفیت ان بستگی به اندیشه ی
ماخواهدداشت.....
سرزنش خود.خودباوری را کاهش میدهد........
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب ...
و اینک باران
بر لبهء پنجرهء احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی عبور کنم
گاهی دلت آنقدر می گیرد که می خواهی تمام بغضت را درون تنگی کوچک بریزی و با تمام نفرتی که در وجودت موج می زند به دیوار اتاقت کوبی تا مگر بغضت فرو رود و آرام گیری ...
غافل از این که تنگ شکسته می شود و هر تکه اش همچو خمپاره ای پر ز بغض به سمت خودت بر می گردد و دوباره این تویی و بغضی گلو گیرتر ....
مرگ من روزی فرا خواهد رسید،
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دود،
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید،
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر، سایه ای ز امروزها، دیروزها
بعد من ناگه به یک سو می روند،
پرده های تیرۀ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزد، روی کاغذها و دفترهای من
میرهم از خویش و می مانم ز خویش،
هرچه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی، در افقها دور پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب، روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای،
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا، می فشارد خاک دامنگیر خاک!!
بی تو دور از ضربه های قلب تو،
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک....
بعد ها نام مرا باران و باد، نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه،
فارغ از افسانه های نام و ننگ.....
کاش مرگ من زود فرا می رسید!!!!!!!
من ببـــــــــــر پیــــــری هستمــــــــ
کــــه قلــــــبم را فــــــدای افــــتــــــــــــــاب می کنم
تو
کــــــفتـــــــار جوانیــــــــ هستـــــــــی
کـــــــــه قلــــــبـمــــــــــ را
فدایـــــــــ شامــــــــتـــــ می کــــــــنــیـــــــــــــ ......!
سلااااااااااااااااام دوستای گلم!
این آپم فقط به خاطر آقا رضایه!
راستش امتحانات شروع شده و ما خیلی نمیتونیم بیایم نت!
البته میام یه دوری میزنیم و میریم ولی اینکه بیام و خاطره ثبت کنیم راستش وقت نداریم!
دیروز دوباره منو آبجی جون جونیم پیش هم بودیم:)
از ظهر تا شب اومد پیشم راستش خیلی دلم گرفته بود و بزور کشوندمش اینجا!
ولی یه عوضی فاتحه خوند تو حالمون!
این شد که اول شب همون عوضی دوباره حال منو بهم ریخت و اشک منو در اورد
هم یگانرو ناراحت کردم هم خودم تا اخر شب همش گریه میکردم..
صبحمو با گریه شروع کردم
هیچکس نمیتونه منو درک کنه و خودشو تو موقعیت من قرار بده
ااااااااااااااااه
ازین ادمای عوضی دورو برم زیادن
تاوقتی بهم محتاجن و بدردشون میخورم باهام هستن ولی همینکه یروز بهر دلیلی
من دیگه نتونم براشون کاری کنم من میشم اون دوست بده!
از دنیا بیزارم از ادمای دوروبرم که گاهی هستن و گاهی نیستن
تازگیا خیلی نا امید شدم جوری که گاهی ارزو میکنم ای کاش هیجوقت نبودم
و ارزوی مرگمو میکنم...
اه
بگذریم.......!!!!
سعی میکنم آپ های بهتری بذارم ازین ببعد!!!
شما ببخشید:)
کاش تار بودم تا آهنک دوست داشتن را برایت بنوازم,
کاش خاربودم تا چشم دشمنانت را کور کنم,
کاش گل بودم تا وجود ناچیزم را تقدیمت کنم,
افسوس نه خارم, نه تارم, نه گلم,
هرچه هستم, دوستت دارم!
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کرد
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم
تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت
را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد
که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
این روز ها از نبودنت گر می گیرم
جای خالیت تمام وجودم را به آتش می کشد
و آن گاه در تاریکی و سیاهی دلتنگی به شمعی تبدیل میشوم
برای پروانه هایی که
مرا با شمع خیالشان اشتباه گرفته اند ....
بعدا نوشت :
کاش می دانستند که شمع آن ها ، خود پروانه ی شمع دیگری ست ...