کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

تو خوابی و من چشمها ی بسته ات رو میبوسم دستان خوشگلت رو میبوسم و میگم کاش بیدار شه یهو میبینم چشماتو باز میکنی و یه لبخنـــــــــــــــــــــد...عاشقتم بعد دستاتو حلقه میکنی دور گردنمو گریه که بیای روی تخت بین من و بابات بخوابی...

خدایا من به همینم راضیم...شکـــــــــــــــــــرت

من هر روز عاشقتر از پیشم...تو بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگترین لطف خدایی واسه من....

کلاسهای کارگاه مادر و کودک رو با هم میریم و تو پارک اونجا بازی میکنی و من هم حرفهای روانشناس رو گوش میدم و تو جمعی که هستیم از زندگیمون صحبت میکنیم..

کلا جو خوبیه...

همه مشکلاشون از همسراشونه ...یعنی اون وسط میخواستن منو بزنن...آخه آرشام طفلک خیلی همراه و کمک منه...دیگه گفتم من با خودم مشکل دارم ...خخخخخخخخخ

13 آبان هم عروسی دوستم بود که کلـــــــــــی خوش گذشت بهمون ...

و دختر عموم و دخترش که 2 ماه از امیررضا کوچکتره اومدن و این دوتا وروجک کلی با هم بازی کردن...

گاهی که جوجه ام حوصله اش سر میره میبرمش تو پارکینگ و کلی بدوبدو میکنه و من عاشقتر میشم...الهی فدات شم...دردو بلات بخوره به جونم

دیروز هم بابام اومد خونمون و کلی غافلگیر شدیم...دلم واسه مامانم حسابی تنگ شده...

دیشب هم رفتیم خونه دایی محـــــــــــی که خیلی خوش گذشت کنار الی و بچه ها...

من برم بخوابم که فرداا کلی کار دارم..

خدا جونم بابت همه ی نعمتهات شکـــــــــــــــرو سپاس...ما را در پناه خودت نگه دار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد