تو خوابی و من چشمها ی بسته ات رو میبوسم دستان خوشگلت رو میبوسم و میگم کاش بیدار شه یهو میبینم چشماتو باز میکنی و یه لبخنـــــــــــــــــــــد...عاشقتم بعد دستاتو حلقه میکنی دور گردنمو گریه که بیای روی تخت بین من و بابات بخوابی...
خدایا من به همینم راضیم...شکـــــــــــــــــــرت
من هر روز عاشقتر از پیشم...تو بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگترین لطف خدایی واسه من....
کلاسهای کارگاه مادر و کودک رو با هم میریم و تو پارک اونجا بازی میکنی و من هم حرفهای روانشناس رو گوش میدم و تو جمعی که هستیم از زندگیمون صحبت میکنیم..
کلا جو خوبیه...
همه مشکلاشون از همسراشونه ...یعنی اون وسط میخواستن منو بزنن...آخه آرشام طفلک خیلی همراه و کمک منه...دیگه گفتم من با خودم مشکل دارم ...خخخخخخخخخ
13 آبان هم عروسی دوستم بود که کلـــــــــــی خوش گذشت بهمون ...
و دختر عموم و دخترش که 2 ماه از امیررضا کوچکتره اومدن و این دوتا وروجک کلی با هم بازی کردن...
گاهی که جوجه ام حوصله اش سر میره میبرمش تو پارکینگ و کلی بدوبدو میکنه و من عاشقتر میشم...الهی فدات شم...دردو بلات بخوره به جونم
دیروز هم بابام اومد خونمون و کلی غافلگیر شدیم...دلم واسه مامانم حسابی تنگ شده...
دیشب هم رفتیم خونه دایی محـــــــــــی که خیلی خوش گذشت کنار الی و بچه ها...
من برم بخوابم که فرداا کلی کار دارم..
خدا جونم بابت همه ی نعمتهات شکـــــــــــــــرو سپاس...ما را در پناه خودت نگه دار