کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

کاش عاشقی هم پا می گرفت...

کنجِ پستوی خیس از عطر شب‌بوها، پشت نقابِ غبارآلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم

در فراسوی عشق تو را دوست دارم

 

کیستی که من اینگونه به اعتماد

نام خود را با تو می گویم

کلید خانه ام را در دستت می گذارم

نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام به خواب می روم.


تن تو آهنگی است

و تن من کلمه ای که در آن می نشیند

تا نغمه هایی در وجود آید

سرودی که تداوم را می تپد


در نگاهت همه مهربانی هاست

قاصدی که زندگی را خبر می دهد.

و در سکوتت همه صداهاست

فریادی که بودن را تجربه می کند.


من و تو یکی شویم

از هر شعله ای برتر

که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق روئینه تن ایم.


کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستم گری بود

که با آواز زنجیرش خو نمی کرد

من

با نخستین نگاه تو آغاز شدم.


ای پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جز در خلوارهای ناراستی نمی سوزد !

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند

دریایی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.


در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم

در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم

در فراسوی عشق تو را دوست دارم

در فراسوی پیکرهایمان با من وعده دیداری بده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد